عشـــــق تلـــــــــخ خدایا عشقی که بهم دادیو ازم پس گرفتیــــــــ «هرچه دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همه ی آن چیزهایی است که می توانستم داشته باشم، اما کجروی ها و خود نشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آن ها برسم. می خواهم شروع کنم. بدی های من به خاطر بدی کردن نیست به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.»
وقتی سر یه دو راهی گیر می کنی، چه کاری می تونی بکنی؟مجبوری یکی رو انتخاب کنی و بری...اگه اونی رو که انتخاب می کنی بن بست باشه تا ابد حسرت می خوری....اما بعضی وقت ها انتخاب دست تو نیست دست خداست...اگه خدا یه راه بد رو برات اتخاب بکنه چی کار می کنی؟ باید صبر کرد...تنها کاری که میشه...یه جاهایی تو زندگی کم میاری....می خوای خودکشی کنی..اما می ترسی...نه از مرگ...از تغییر وضعیت از این که توی دنیا اگه جایی برای تو نباشه و هیچ کس دوست نداشته باشه اما تو خیلی ها رو دوست داری که دل کندن از اون ها برات سخته...تا حالا شده بزنه به کله ات که با یکی نقشه بکشی و به همه بگی که مردی...تا عکس العمل بقیه رو نسبت به مرگت ببینی...من این کارو کردم....چند نفر جیغ زدند بعضی خندیدند و کفتند:«دروغ نگو ! اصلاً شوخی قشنگی نبود..»اما باز ته دلم می گفت که همش فیلمه....وقتی دوستام فهمیدن که سر کار بودند...بدون اینکه اشماشون رو پاک کنند سر فحش رو کشیدند بهم.... تقصیر من نیست....من بازیچه ی تقدیری بودم که خدا برای من رقم زد...با هر روزش ساختم...با روز هایی که رنگ شب بودند...با شب هایی که به سحر نمی رسید...روزهایی که اگه روز بود اما سایه سرد تنهایی رو همیشه بالای سرم نگه داشت...گفتم تموم میشه، اوضاع ام روبه راه میشه می گذره....گذشت اما به سختی بیشتر می گذره اما سخت تر...دوباره نوشته هام رو سوزوندم فکر کنم دوباره دارم دچار بحران روحی میشم... دلم گرفته...دم عیدی دلم گرفته...از همین حالا دارم فکر می کنم که چه کار کنم که مجبور نباشم وقتی مهمون بیاد برم جلوش سلام کنم...چه کار کنم که مجبور نباشم این مهمونی ها و تولد ها و عروسی ها رو نرم؟ چرا این جوری شدم.؟.یه عمر اسیر تنهایی باش حالا آزادت کرده...می خوای دوباره زندانیش بشی... تمام احساسم منجمد شده، نست به همه چیز و همه کس...فقط بلدم آلبوم عکس بزارم جلوم و زار زار گریه کنم..تا شاید این بغض ۷ ساله یه روزی خالی بشه... «من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد...» «مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است،تبار خونی گل ها می دانید؟» اگر هنوز نفس می کشم..به دو دلیله:1.اگر طبق ترس های کودکی ایم تا الان سرنوشت من به این باشه که در جوونی بمیرم...می خوام به خدا و بنده هاش ثابت کنم که خدا ذره ای احساس نداره،البته تقصیر هم نداره هیچ بغضی راه گلوی خدا رو نبسته... 2.اگر هم زنده موندم و زندگی کردم....حداقل با خودکشی نکردنم حسرت نمی خورم! ته این بازی معلومه...بازنده ی شماره یک...یکتا!
******عشق تلخ****** منتظر نظرهاتون هستم با جدیدترین مطالب و عکس های جدید و به روز نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب &autostart=1&autoreplay=1&showtime=1&volume=100&volumecolor=0xBE7FAB&equalizercolor=0xBE7FAB&theme=violet" /> نويسندگان موضوعات پيوندها تبادل لینک هوشمند |
|||
|